نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید (416 ) فایل صوتی (کلیک کنید)
ســوره 2 : بقـــره ( مدنی )
( 286 آیه دارد ـ جزء اول ـ صفحه 1 )
( قسمت بیست و ششــم )
دیـدار دوسـت
94 ـ قُلْ إِن کَانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الآَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصَةً
مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاْ الْمَوْتَ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ
94- بگو به آن ها (ای رسول من) اگر سرای پسین از آن شما است نزد خداوند ،
پس آرزوی مرگ کنید اگر راست میگوئید و راست گو هستید؟
( جزء اول ـ صفحه 15)
این آیت از روی طریقت و از راه حقیقت اثری دیگر دارد،
عجب نیست کسی را که
در مغاک مذلّت باشد و در زندان وحشت،
اگر از سر بی نـــــــوائی و ناکامی آرزوی مرگ کند،
عجب کار آن جوان مردی است که
بر بســــاط عافیت آرمیـــــــــده
و کارهایش به نظام تمام،
و روزش فرخنده در ایــــــــام،
با این همه نعمت و راحت،
چون کسی است که بر آتش سوزان،
گرداگرد وی خارستان
و دشمن جان ستان،
دل در آن بسته
که خود تا کی از این محنت برهد
و خرمن جدائی را آتش در زند،
نوبت اندوه به سر آید
و به زبان شـــــــوق گوید:
کی باشد کین قفس بپـردازم
در باغ الاهی آشیــان سازم
آری هرکس دیــــــــــدار خـــــــــــدا را دوست دارد
خــــــــــدا هم دیـــــــــدار او را دوست دارد
به داود نبی وحی آمد
که به جوانان بنی اسرائیل بگو:
چرا خود را به دیگر چیزها دل خوش دارید
و من به شما مشتاقم،
آیا این جفــــــا نیست؟
کسی به عبدالله مبارک عارف معروف گفت:
خواب دیدم یک سال دیگر خواهی مرد!
عبدالله گفت: روزگار درازی در پیش ما نهادی،
یک سال دیگر را اندوه هجران می باید کشید؟
و تلخی فـــــــراق می باید چشید!
یکی از عارفان گروهی را دید که از طاعون می گریزند،
گفت: ای طاعون تو دنبال آن ها هستی که
تـــو را نخواهند و از تــــــو می گریزند،
چرا برِ ما نیائی که تو را به جان خریداریم؟
چرا ما از برید مرگ می ترسیم
و او را دشمن داریم ؟
یا شور در دل دار
یا از دوست پرهیز !
شور دل است که برید مرگ را دشمن دارد
و طاعون آن گروه را می خواست
که ساز این راه نداشتند
و طعم وصل دوست نچشیدند!
از این جا که گفته اند:
مــــــرگ ، راحت قــــــومی
و آفت قومی دیگر است!
قومی را روز دولت است
و قومی را رنج و محنت،
قومی را عطـــــــا
و قومی را عنــــــا،
قومی را شفا و سلامت،
قومی را بــــلا و قیامت!
قومی را نهایت مدت اشتیاق،
قومی را بدایت روز فــــــراق!
گویند: فرشته مرگ به رابعه عدوی رسید،
رابعه گفت کیستی؟
فرشته مرگ گفت:
من بر هم زن همه لذت ها،
یتیـــــــم کننده بچه ها،
بیـــــــــوه کننده زن ها هستم!
رابعـــــــه گفت:
چرا همه اش از بدی خودت گفتی؟
چرا نمی گوئی:
من رساننده دوست به دوست هستم؟
از سفیان ثوری نقل کنند که
هر وقت مسافری به او می رسید
و به او میگفت کاری و پیغامی نداری؟
در جواب میگفت:
اگر جائی به مرگ رسی
درود ما به رسان و بگــــــوی :
گر جان به اشارتی بخواهی ز رهی
در حـــال فرستـم و توقف نکنم
بلال حبشی در حال نزع بود
عیالش میگفت: و احزنــــــاه!
بــــــــــلال گفت چنین مگوی
و بــگـــــــــو : و ا طربــــــاه!
فردا به دیــــــدار دوست خواهم رسید!
و او را زبان حال چنین بود:
آن شب که رخ تـو شمع کاشانه ماست
خورشید جهـان فروز پـروانه ماست
موضوع :